مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

این آیات دوست داشتنی

 چه زیباست آیات امیدت نور زیبایش را از همان بدو خلقت غنچه ی کوچکم، بر سرمان نازل کردی و اکنون نیز هر لحظه و در اوج    نا امیدی و انتظار و حسرت وغم و شادی آیات لطف و احسانت مرا به اوج می برد و آرامشی شیرین بر جان من و عزیزانم می بارد. مهربانم، دیروز بار دیگر مرا در آغوش کشیدی و من چه می دانم دست لطفت از کدامین سو به طرفم می آید. آن لحظه که گرامای عشقت را فراموش می کنم باز هم تو ناجیم هستی و هر بار چه دیر می فهمم. چه زیباست آیات امیدت آن لحظه که همه درها برایم مسدود شده و تو مرا صدا می زنی..... و تردید مرا می بینی و خودت به سویم می آیی. ای معشوق عاشقان همه عزیزانم را به تو می سپارم و از تو پناه می خواهم....
23 آبان 1390

پسرم مریض شده

از پریشب تا حالا آقا پسر مریض شده پریشب ساعت 2 شب پسرم تب کرد و با گریه از خواب پرید. بهش استامینوفن دادم ولی چون تپش قلب کوچولوش خیلی زیاد شده بود بردیمش بیمارستان میلاد   آقای دکتر توی اتاق استراحت بود و بعد از یک ربع آمد اونم با په تیپی با پیژامه و زیر پیراهنی که به زور روش روپوش پوشیده بود و دکمه هاش رو هم نبسته بود (واقعاً چندش بود) اینقدر خواب آلود بودکه نمی فهمید چی میگه یه دارو داد با یه آمپول 6 cc . بعد خودش گفت نمی خواد آمپول رو بزنید یه دو سه روز صبر کنید بعد آمپول رو بزنید از مطب اومدیم بیرون و روی صندلی روبروی اتاق دکتر نشسته بودیم که آقای دکتر فریاد زد مریض اطفال دیگه نیست گفتم نه آقای دکتر دوباره فریاد زد،...
22 آبان 1390

بدون عنوان

تقدیم به بابایی خوب   پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد:من میزنم پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ... پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی؟ پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟ پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی! ...
17 آبان 1390

سفر کیش

واااااااااای از صبح تا حالا سه بار اومدم و نوشتم وسطش برق رفته و هر چی نوشتم پاک شده پسر گلم جمعه ای که گذشت پسر گلم به همراه مامان و بابا و عمو محسنش و خاله الهه مهربونش رفت کیش یا به قول خودش دریا و کلی بهش خوش گذشت. سوار هواپیما شدیم و آقا پسر کنار مامانش نشست و آقای آقا بود و با هم یه عالمه بازی کردیم و هی می گفت آقای خلبان کجاست بابا گفته من باید برم رانندگی بکنم طبق معمول گفت مامانی تو مثلاً شرک باش و منم فیونا. گفتم باشه فقط جون مادرت آروم باش که آبرومون رفت و کلی به خودم امیدواری دادم که باز جای شکرش باقیه که شرکم نه چیز دیگه ای. پسر گلم فقط یه بار دریا رفت و با بابایی رفت توی آب و عمو و خاله هم جت اسکی سوار شدن و خاله ک...
17 آبان 1390

بازم شمال

آقا پسر بازم مامان و بابا رو  پنج شبنه و جمعه ای که گذشت برده بود شمال پنج شنبه بعد از ظهر سه تایی راه افتادیم طرف شمال و بعد از اذان مغرب چون آقا پسر گرسنه بود بابایی براش جیگر خرید و پسرم اینقدر دوست داشت که یه سه چهار سیخی خورد و یه دلی از عزا در آوردیم و بعدش برای آقا پسر و بابایی گرمکن ورزشی خریدیم تا با همدیگه بپوشند   بعد از خوردن شام شب رو هم توی یه هتل خیلی تمیز نزدیک سی سنگان اتراق کردیم و نصف شب طوفان و بارون خیلی بدی شد برقها رفت آقا پسر که حسابی ترسیده بود هی میگفت اٍ چرا اینجوری شد بابایی بغلش کرده بود باهاش صحبت میکرد و از قشنگی های بارون میگفت تا بالاخره خوابش برد و صبح هم زودتر از ما بیدار شد و رف...
4 آبان 1390
1